سفره گستردن. خوان نهادن. طعام خورانیدن: سعدی خویش خوانیم پس بجفا برانیم سفره اگر نمی نهی در به چه باز میکنی. سعدی. صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود تا بو که یکی دوست بیاید بضیافت. سعدی
سفره گستردن. خوان نهادن. طعام خورانیدن: سعدی خویش خوانیم پس بجفا برانیم سفره اگر نمی نهی در به چه باز میکنی. سعدی. صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود تا بو که یکی دوست بیاید بضیافت. سعدی
بیضه دادن مرغ. (غیاث اللغات). تخم گذاردن: همچو مرغی که هرزه گرد افتد نیست جایی که خایه ای ننهاد. سلیم (از آنندراج). ، کار بد و شنیعی باشد که باعث آزار و بیم و هلاکت گردد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) ، ترسیدن. (غیاث اللغات) ، خجالت کشیدن و ذلیل و پشیمان شدن. (آنندراج).
بیضه دادن مرغ. (غیاث اللغات). تخم گذاردن: همچو مرغی که هرزه گرد افتد نیست جایی که خایه ای ننهاد. سلیم (از آنندراج). ، کار بد و شنیعی باشد که باعث آزار و بیم و هلاکت گردد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) ، ترسیدن. (غیاث اللغات) ، خجالت کشیدن و ذلیل و پشیمان شدن. (آنندراج).
حرکت کردن. روی کردن و روی آوردن. عزیمت نمودن. عازم شدن. سفر کردن. براه افتادن: سپهبد گوپیلتن با سپاه سوی چین و ماچین نهادند راه. فردوسی. - چشم و گوش به راه نهادن، انتظارکشیدن. آمدن مسافری را منتظر شدن: نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش به راه ز بهر دیدن آن چهرۀ چو گل ببهار. بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی)
حرکت کردن. روی کردن و روی آوردن. عزیمت نمودن. عازم شدن. سفر کردن. براه افتادن: سپهبد گوپیلتن با سپاه سوی چین و ماچین نهادند راه. فردوسی. - چشم و گوش به راه نهادن، انتظارکشیدن. آمدن مسافری را منتظر شدن: نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش به راه ز بهر دیدن آن چهرۀ چو گل ببهار. بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی)
کلاه نهادن. (فرهنگ فارسی معین) : کله با همتت بنهاده گردون کمر در خدمتت بربسته جوزا. انوری. و رجوع به کلاه نهادن شود، تاج گذاشتن بر سر کسی: فریدون نهاد این کله بر سرم که بر کین ایرج زمین بسپرم. فردوسی
کلاه نهادن. (فرهنگ فارسی معین) : کله با همتت بنهاده گردون کمر در خدمتت بربسته جوزا. انوری. و رجوع به کلاه نهادن شود، تاج گذاشتن بر سر کسی: فریدون نهاد این کله بر سرم که بر کین ایرج زمین بسپرم. فردوسی
رهن گذاشتن. گروگان کردن: گفت همره را گرو نه پیش من ورنه قربانی تو اندر کیش من. مولوی. هدیۀ شاعر چه باشد شعر نو پیش محسن آرد و بنهد گرو. مولوی. رجوع به گرو شود
رهن گذاشتن. گروگان کردن: گفت همره را گرو نه پیش من ورنه قربانی تو اندر کیش من. مولوی. هدیۀ شاعر چه باشد شعر نو پیش محسن آرد و بنهد گرو. مولوی. رجوع به گرو شود
رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. (یادداشت مؤلف) : سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و چندی درخت. فردوسی. رخت تمنای دل بر در عشاق نه تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه. خاقانی. هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است. خاقانی. روز تا روز شاه فرخ بخت در سرای دگر نهادی رخت. نظامی. گو فتح مزن که خیمه می باید کند گو رخت منه که بار می باید بست. سعدی. - رخت بر خرنهادن، براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی). رخ به راه آر و رخت بر خر نه پای بردار و جای بر در نه. اوحدی. - رخت بر گاو نهادن یا برنهادن، کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن: شد چو شیر خدای حرزنویس رخت بر گاو می نهد ابلیس. سنایی. چرخ چون دید بازوی پیرش رخت بر گاو می نهد شیرش. سنایی. بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه. سنایی. شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد گربر فلک نظر به معادا برافکند. خاقانی. - رخت سفر نهادن در جایی، اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 31). - رخت کسی را بر خر نهادن، او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن: دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای. ظهیر فاریابی. - رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن، آن را روانه کردن. وی را رها کردن: طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی. واله هروی. - رخت نهادن بر شتر، آمادۀ حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن: ساربان رخت منه برشتر و بار مبند که از این مرحله بیچاره اسیری چندند. سعدی. - رخت نهادن در جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. (از آنندراج) ، مردن. (یادداشت مؤلف). - رخت به (بر) صحرا نهادن، موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325). کنایه از مردن: شنیدستم که محمود جوانبخت چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت. امیرخسرو دهلوی. - ، هلاک کردن. کشتن. به کشتن دادن: مملکتش رخت به صحرا نهاد تخت برین تختۀ مینا نهاد. نظامی
رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. (یادداشت مؤلف) : سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و چندی درخت. فردوسی. رخت تمنای دل بر در عشاق نه تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه. خاقانی. هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است. خاقانی. روز تا روز شاه فرخ بخت در سرای دگر نهادی رخت. نظامی. گو فتح مزن که خیمه می باید کند گو رخت منه که بار می باید بست. سعدی. - رخت بر خرنهادن، براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی). رخ به راه آر و رخت بر خر نه پای بردار و جای بر در نه. اوحدی. - رخت بر گاو نهادن یا برنهادن، کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن: شد چو شیر خدای حرزنویس رخت بر گاو می نهد ابلیس. سنایی. چرخ چون دید بازوی پیرش رخت بر گاو می نهد شیرش. سنایی. بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه. سنایی. شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد گربر فلک نظر به معادا برافکند. خاقانی. - رخت سفر نهادن در جایی، اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 31). - رخت کسی را بر خر نهادن، او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن: دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای. ظهیر فاریابی. - رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن، آن را روانه کردن. وی را رها کردن: طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی. واله هروی. - رخت نهادن بر شتر، آمادۀ حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن: ساربان رخت منه برشتر و بار مبند که از این مرحله بیچاره اسیری چندند. سعدی. - رخت نهادن در جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. (از آنندراج) ، مردن. (یادداشت مؤلف). - رخت به (بر) صحرا نهادن، موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325). کنایه از مردن: شنیدستم که محمود جوانبخت چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت. امیرخسرو دهلوی. - ، هلاک کردن. کشتن. به کشتن دادن: مملکتش رخت به صحرا نهاد تخت برین تختۀ مینا نهاد. نظامی
بروی یکدیگر گذاشتن. (یادداشت دهخدا). یکی را بر زبر دیگری جای دادن. (یادداشت دهخدا). اًطباق. (منتهی الارب). تخصیف. تنضید. (تاج المصادر بیهقی). خصف. (دهار). رکم. (ترجمان القرآن جرجانی). ضم ّ. طرقه. (منتهی الارب). قنطره. (ترجمان القرآن جرجانی). نضد. (تاج المصادر بیهقی) : چو برهم نهادند (سر سرکشان را) و انبوه گشت به بالا و پهنا یکی کوه گشت. فردوسی. رصف، لصف، برهم نهادن سنگ ازبهر بنا. (از منتهی الارب). - برهم نهادن پلکها، بستن چشم. اطراف. طرف. (از منتهی الارب). - چشم برهم ننهاده، چشم نخفته شب تا سحر: احوال دو چشم من برهم ننهاده با تو نتوان گفت به خواب شب مستی. سعدی. - چشم برهم نهادن، چشم بستن. توجه نداشتن: چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز باز برهم منه ار تیر و سنان می آید. سعدی. - دست برهم نهادن، روی هم گذاشتن دستان بر سینه بعلامت ادب و فروتنی: گاه برهم نهاده دست ادب همچو سرو ایستاده بر چمنی. سعدی. - دهن برهم نهادن، خاموش بودن: گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم برهم. ناصرخسرو. ، آواریدن. آواره شدن و گشت و گذار کردن. (ازآنندراج). گمراه شدن و بیراه شدن. (ناظم الاطباء)
بروی یکدیگر گذاشتن. (یادداشت دهخدا). یکی را بر زبر دیگری جای دادن. (یادداشت دهخدا). اًطباق. (منتهی الارب). تَخصیف. تَنضید. (تاج المصادر بیهقی). خَصف. (دهار). رَکم. (ترجمان القرآن جرجانی). ضَم ّ. طرقه. (منتهی الارب). قنطره. (ترجمان القرآن جرجانی). نَضد. (تاج المصادر بیهقی) : چو برهم نهادند (سر سرکشان را) و انبوه گشت به بالا و پهنا یکی کوه گشت. فردوسی. رَصف، لَصف، برهم نهادن سنگ ازبهر بنا. (از منتهی الارب). - برهم نهادن پلکها، بستن چشم. اِطراف. طَرف. (از منتهی الارب). - چشم ِ برهم ننهاده، چشم ِ نخفته شب تا سحر: احوال دو چشم ِ من ِ برهم ننهاده با تو نتوان گفت به خواب شب مستی. سعدی. - چشم برهم نهادن، چشم بستن. توجه نداشتن: چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز باز برهم منه ار تیر و سنان می آید. سعدی. - دست برهم نهادن، روی هم گذاشتن دستان بر سینه بعلامت ادب و فروتنی: گاه برهم نهاده دست ادب همچو سرو ایستاده بر چمنی. سعدی. - دهن برهم نهادن، خاموش بودن: گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم برهم. ناصرخسرو. ، آواریدن. آواره شدن و گشت و گذار کردن. (ازآنندراج). گمراه شدن و بیراه شدن. (ناظم الاطباء)
مرهم گذاردن. بستن داروهای نرم بر جراحت تا به شود: گر ترا باید که مجروح جفا بهتر کنی مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا. ناصرخسرو. گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن مرهم منه بدو بر هرگز مگرکه زوبین. ناصرخسرو. ور ببخشی بوسۀ آخر به لطف مرهمی بر جان افکاری نهی. خاقانی. منه بر ریش خلق آزار مرهم. سعدی (گلستان). که برجان ریشت نهد مرهمی که از درد دلها نبودت غمی. سعدی. خوش است بردل آزادگان جراحت دوست به حکم آنکه همش دوست می نهد مرهم. سعدی. که مرهم نهادم نه در خورد ریش که در خورد انعام و اکرام خویش. سعدی. نومید نیستیم گر او مرهمی نهد ورنه به هیچ به نشود دردمند او. سعدی. زخم شمشیر غمت را ننهد مرهم کس طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش. سعدی. چرا مرهم نهی برروی داغی که در روزم گل و در شب چراغ است. میرزا نظام دست غیب (از آنندراج). ، آرام و تسکین بخشیدن به لطف و مدارا و مردمی: چه گوئیم و او را چه پاسخ دهیم یکی تا بر آن گفت مرهم نهیم. فردوسی. نیامد برش دردناک از غمی که ننهاد بر خاطرش مرهمی. سعدی. دل دردمند ما را که اسیر تست یارا به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی. سعدی. کیست که مرهم نهد بر دل رنجور عشق کش نه مجال وقوف نه ره بگریختن. سعدی. دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش یتیم خسته که از پای برکند خارش. سعدی
مرهم گذاردن. بستن داروهای نرم بر جراحت تا به شود: گر ترا باید که مجروح جفا بهتر کنی مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا. ناصرخسرو. گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن مرهم منه بدو بر هرگز مگرکه زوبین. ناصرخسرو. ور ببخشی بوسۀ آخر به لطف مرهمی بر جان افکاری نهی. خاقانی. منه بر ریش خلق آزار مرهم. سعدی (گلستان). که برجان ریشت نهد مرهمی که از درد دلها نبودت غمی. سعدی. خوش است بردل آزادگان جراحت دوست به حکم آنکه همش دوست می نهد مرهم. سعدی. که مرهم نهادم نه در خورد ریش که در خورد انعام و اکرام خویش. سعدی. نومید نیستیم گر او مرهمی نهد ورنه به هیچ به نشود دردمند او. سعدی. زخم شمشیر غمت را ننهد مرهم کس طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش. سعدی. چرا مرهم نهی برروی داغی که در روزم گل و در شب چراغ است. میرزا نظام دست غیب (از آنندراج). ، آرام و تسکین بخشیدن به لطف و مدارا و مردمی: چه گوئیم و او را چه پاسخ دهیم یکی تا بر آن گفت مرهم نهیم. فردوسی. نیامد برش دردناک از غمی که ننهاد بر خاطرش مرهمی. سعدی. دل دردمند ما را که اسیر تست یارا به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی. سعدی. کیست که مرهم نهد بر دل رنجور عشق کش نه مجال وقوف نه ره بگریختن. سعدی. دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش یتیم خسته که از پای برکند خارش. سعدی
معین کردن حکومت قیمت و بهای چیزی را. (ناظم الاطباء). تسعیر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اسعار. تقویم: خاشاک و خار قیمت درّ و گهر گرفت آنجا که تیغ غمزۀ او نرخ جان نهاد. ثنائی (از آنندراج)
معین کردن حکومت قیمت و بهای چیزی را. (ناظم الاطباء). تسعیر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اسعار. تقویم: خاشاک و خار قیمت دُرّ و گهر گرفت آنجا که تیغ غمزۀ او نرخ جان نهاد. ثنائی (از آنندراج)
جفا کردن. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) : عارض او در نکوئی خار بر گل می نهد قامت او در شمائل تاب عرعر می دهد. مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج). ، نافرمانی کردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
جفا کردن. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) : عارض او در نکوئی خار بر گل می نهد قامت او در شمائل تاب عرعر می دهد. مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج). ، نافرمانی کردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
پایین نهادن چیزی را، پایین آوردن، معزول کردن، مواضعه کردن یا فرونهادن و برداشتن مطلبی. آن را به میان آوردن و زیر و بالا کردن: و اما بهیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرو نهد و بر دارد
پایین نهادن چیزی را، پایین آوردن، معزول کردن، مواضعه کردن یا فرونهادن و برداشتن مطلبی. آن را به میان آوردن و زیر و بالا کردن: و اما بهیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرو نهد و بر دارد